کمتر کسی رو میشه پیدا کرد که از شیراز خاطرهٔ خوشی نداشته باشه. مردم شیراز بسیار مهموننوازند و به این خصوصیت شهرهٔ آفاق. خیلی زود خونوادهٔ ما جای خودشو تو دل شیرازیا باز کرد. تقریباً توی کوچه همه با ما دوست شدن. خصوصاً مادرم دوستای خیلی زیادی پیدا کرد و از این بابت خیلی خوشحال بود. یادمه درست از زمان ورود به شیراز مدام چشمچشم میکردم تا شاید آقای ضابطی رو ببینم. اصلاً شیراز برای من با اسم این معلم معنی پیدا میکرد. یه بار توی حافظیه به فرشته خانوم گفتم: «شما که توی آموزش و پرورش کار میکردین، این مرد رو میشناسین؟» اما اون هم خبری از آقای ضابطی نداشت.
تا اینکه یه روز عصر از روزهای ماه رمضون دمدمای اذان مغرب رفتم توی صف نونوایی لواشی سرِ کوچه. نیمساعتی طول کشید تا رسیدم به سر صف. نوک انگشتامو توی دهنم خیس میکردم و خرده نونهای ریزریز رو از کنار توری فلزی میخوردم. شاطر داد زد: «شما نفر آخریا… هر کی اومد، بگو نون نداریم دیگه.» سرم رو برگردوندم تا ته صف رو ببینم. چشمم افتاد به یه تاکسی که وایساد کسی رو پیاده کنه. یه دفعه آقای ضابطی رو دیدم که سَرشو تکیه داده به شیشهٔ لَچَکی صندلی عقب… صف و نون و نوبت و همهچی از یادم رفت. به سختی از لای میز فلزی و مردم توی صف خودمو به بیرون رسوندم، اما راننده پاشو گذاشت روی گاز، دوتا بوق بنزی بلند هم زد و رفت.
هرچی داد زدم و فریاد کشیدم صدامو نشنید و… رفت. همونطوری که قبلاً گفتم، بعدها خبر مرگ این معلم خوب رو شنیدم و تو همون سن بود که معنی عمیق ازدستدادن رو فهمیدم. مهمتر از اون، معنی کوتاهبودن زندگی رو درک کردم. خودم جنگزده بودم و همیشه با این سؤال بزرگ که چرا آدما اینقدر سرِ مسائل کوچیک با هم دعوا میکنن، زندگی کردم. این همه جنگ توی دنیا… کشتهشدن این همه آدم، برای چی؟
این جوالدوزو رو میخوام بزنم به همهٔ جنگطلبای دنیا. هر روز خبر جنگ و بمب انتحاری و کشتهشدن بچهها و زنها و مردها… یکی نیست به این انتحاریا بگه آخه باباتون خوب… ننهتون خوب…شما که میخواید بمیرید، لااقل برید توی مناطق مینگذاریشده یه چرخی بزنید و خودتونو اونجوری بترکونید، زن و بچهٔ مردمو چرا از بین میبرید؟
یه نمونهٔ دیگهٔ انتحاری هم جدیداً تو فضاهای مجازی و از جمله همین گروه عزیز همیاری دیده میشه. طرف میاد یه پست میذاره، خودش و بقیه و کلن همه رو میترکونه میذاره کنار. پست میذاره مثلاً از رفتار دیگران انتقاد کنه، بیشتر کار خودش زیر سؤال میره. خودش پست میذاره و اونوقت با یه آیدیِ تقلبی میره زیر پست خودش نظر مخالف مینویسه. ما هم که هویج… تکنولوژی هم که کور و کر…آخه آقای محترم… خانوم گرامی… دوتا لایک بالا و پایین و چهار دُلار اینور و اونور که این همه داد و فریاد نداره.
یادمه وقتی کوچیک بودیم و ازمون سؤال میکردن میخواید چیکاره بشید، معمولاً میگفتیم خلبان، دکتر و مهندس و دخترها هم میگفتن معلم، دندونپزشک و پرستار. هیچکسی نمیگفت میخوام آدم خوبی بشَم، میخوام انسان بشَم. البته عکس این قضیه هم صادقه، یعنی خیلیها هستن که واقعاً انساناند و ضمناً تحصیلات بالا دارند و تو رشتهای دارای مدرک دکترا و مهندسی.
این رو گفتم تا جوالدوز دوم رو غرّاتر بزنم به اونایی که در نظر نمیگیرن که تو فرهنگ ایرانی برای منادا قراردادن یه فرد از لقب استفاده میکنن و مثلاً «علی آقا» و «آقا سعید» و «مریم خانوم» و «دکتر علوی» و «مهندس رضایی» گفتن برای ما نوعی احترامه و برای فرهنگ کانادایی زیاد معنایی نداره. کاناداییها همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزنن و پسوند و پیشوند نمیذارن. اما این کار تو فرهنگ ایرانی یه نوع رعایت فاصلههای فردیه و برای هر دو طرف دارای اهمیت و امنیت.
حالا جوالدوزخورهای عزیز… انقدر خودتونو به در و دیوار نزنین که چرا فلانی رو دکتر و مهندس خطاب میکنن و ما رو نه. یه کم عزت نفس هم خوب چیزیه. ارج و قرب آدما نه با لقب دکتر و مهندس و آقا و خانوم زیاد میشه، نه با یهلایی صدازدن آدمها و آوردن اسم کوچیک، کم. قرار نیست که با مهاجرتمون کل فرهنگ گذشتهمون رو بذاریم کنار و «خارجکی» بشیم و ادای خارجیا رو در بیاریم، خیلی هنر دارید از هر چیزی خوبشو یاد بگیرید و اونو به دیگران هم یاد بدید.
بله، بابام جان…